Friday, October 01, 2010
ترانه هاي رزم و بزم
Saturday, January 08, 2005
بنام خداوند جان و خرد
نویسنده:احمدیاسان
ناشر:انتشارات بانک قلم
تایپ :زهراکریمی
چاپخانه دانشگاه فردوسی 1381
سبزه
آب رَوُن تو چــاله ها
گلهـا تـوئ زباله ها
ستـــاره تـوئ آسمـون
پنهــونه پيشِ ديگرون
دلهـره ها تو لحظـه ها
سبـزه، ميـونِ هرزه ها
پرده، سپيدُ و پشتِ اون
سياهُ و سرخُ و پرزخون
ديوارا سنگيُ و بلنــد
پنجــره ها توئ كمند
گمه كليــدِ قفــلِ در
پيدا نشه بـه زورُو زر
سپيد رنــگه رو سيـه
پـره رفيـقِِ نيمـه ره
آب رَوُن تـو چالـه ها
گلهـا توئ زبالــه ها
ستــــاره توئ آسمون
پنهونه پيش ديگـرون
پرنده
پـرنده ها توئ قفــس
تـا بكشــه ، ديـو نفـس
پرنده ها غرقه، به خون
كه داره صيـاد جنــون
پرنـده ، توئ زنـــدونه
تيرائ جوخه، پُرخـونــه
قفــلِ سخـن ، فــراوُنه
هر چه سپيـده گلگــونه
پـرنده ميـــگه آزادم
اگر چه دستِ جلادم
بستــه اگه بــال بشه
زمــونـه، آزاد ميشـــه
ريشــهْ جــلاد، بكـن
پـرنده، بـر بـاد فكـــن
پـرنده ها توئ قفـس
تا بكشـه، ديـو نفـــس
صيــاد
زنجيــر اين قفـس اگه به پامه رهـائــي توئ گفته ها حـرامه
نعــــرهْ صيــاد اگـه بلنـده حـــرف كبوتــرا توئ كمـنده
قفـلِ قفس، اگـه بـرام بـاز شـه
بـال، اگــه راهـئ پـرواز شـه
خنجر صيـادُ و بگيرم به دست
تا بكُشم مـث هموهرچه هست
اونكه نفيــر تيرُو خاموش كرد
مسند صيـادُ و سيه پـوش كرد
من شكنم كــاخِ دلِ سنـگ را
تا بِِكَنَـَم پــردهْ هــر رنـگ را
مگه نه
تو كه دريائيُ و من مث حـبابم مگه نه
تـو شـــرابيُ و منــم تنگ شرابم مگـه نه
تو همون زمزمهْ چك چكِ بارون بهار
من همون تشنه، چوخاك اون ربابم مگه نه
تو همون شادئ غمهائ شبابي مگه نه
بي تو من زندونيهْ اون غم نــابم مگــه نه
عجـي نيست ندارم پَـرُو بالي ز گـريز
من اسيـر پنجـهْ سخت عقـــابم مگـه نه
تو كه دريائ سرِ چشمهْ اون آبِ حيات
من همون ناظرِ مبهـوتِ ســرابم مگـه نه
تو همون شبنم روئ غنچه هائي مگه نه
من همون غنچه گلي كه مست خوابم مگه نه
هستئ من ، ز توُ و آمدنم ســـوئ تو بود
تو كـه ابريُ و منم قطـرهْ آبـم مگــــه نه
تو همون شعري كه عاشق به لبش زمزمه بود
من همــون شـــاعرِ بي نامُ و نشانم مگه نه
تو كه دنيائ اميدي توئ اين مُلكِ جـهان
منكه درويش هميـن مُلك جهانم مگــه نه
تو همون اذان صبحي كه دهد مژده نماز
من مــؤذن كه توئــي ورد زبـانم مگـه نه
من همون آب روان درره توگشته سكون
من همـون گـم ره طــاق آسمونم مگـه نه
تو همون چشمك افسون ستاره تو هــوا
من همـون گـم ره طــاق آسمونـم مگه نه
بوسه ئي گر ز سر شـوق زدم بر لب تـو
گـر خطـائي شــره داني كه جوانم مگه نه
زندوني
منواز زندون غم درم بيار
تو آغوشت زندونــي كن
نكني مهمون غم منو ببـر
تو شاديات مهمــوني كن
اگه از تشنه گيم رهام كني هميشه قربــونت ميشـم
اگه از زنجير غم رهام كني
اسيـــر زلفــونت ميشم
خستـــه بــودم ديـــدمت
رفتــه همـه خسته گيـام
شــاديهـــامــو ميــدمت
با همــه دل بسته گيــام
خاطرات تو اگه عمر منو داده به باد
مهربونيهات ولي عشق منو كرده زياد
منو آتش مـيزني با آتش چشـم سيات
منو حيرون نكني اگه بخوام باشم باهات
رهائي
چـرا خامـوشه فرياد
چـــرا آزاده صيـاد
چــرا بر پـاي زنجير
چـــرا آزاده بر تيـر
يكي فرمان دژخيــم
يكي بنـد زر و سيـم
يكي افتاده بر خــون
يكي انديشه محـزون
پره قصـر اي سنـگي
پره حــرفـاي رنگـي
بلنـده كـاخ تاريـك
خـرابـه راه بــاريك
بِكَـن ســـد رهـائي
بـزن ضــرب نهـائي
بِكَن زنجــير بستـه
بـزن پلهــاي رسـته
شب چراغ
بيا برام زمــونه ميشــه خستـه
نرو دلم به ديـــدنت نشـــسته
بي تو پل اميـد من شكـــستـه
با تو ميشه گــشوده راه بستــه
بيا به زنجيـــر غمـت اسيــرم
تو ابري و من مث يك كويــرم
اشك چشام اگه برات ميــريزه خــاطره هاي تـو بـرام عــزيزه
اگه بيــاي شهر دلم چـراغـون
اگه بـري ميشـه دلم هــراسون
بيابيا تــو اي هميـــشه باقــي
به قلب من تو نور شـب چـراغي
نرو نرو تـو اي بهــــار هستـي
تو ميـدوني پـاي دلـم رو بستـي
بيا برام زمــــونه ميشه خسته
نرو دلـــم به ديـدنت نشستــه
بـركـه
تو همون بركه جنگل براي تشنه ی خسـته
توهمـــون پل اميدي براي اين ره بسته
من همون تشنه خستم كه يه بركه رولبامه
من همون راه شكستم كه پل تو زير پامه
تو بياخـاربيابون بكني جـنگل تـــازه
تو بياباتوببينم كه رهم سـوي توبازه
نكنه روزي ببينم كه يه بركه توسـرابه
چكنـــم اگه ببينم پل اين رهم خـرابه
شب آ سمو ن چشمام ميشه روشن به نگاهت
توي آسمـون شبهام كه نيازه روي ماهت
ميدونم بركه لبهام بوسه هاي اون لباته
ميدونم پلهاي شادي ديدن چشم سياته
نكنه روزي ببينم بي تو قلبم باشه خالي
چه خوبه باتوبشينم زندگي هم ميشه عالي
تو باروني
بيــا يــارا درآغــوشــم
دمي تا غـــم فراموشـم
تو هستي راز پنهـونـــم كليــد قفـــل زنــدونم
تو بازش كن ره بستـه م
نـوازش كن تن خسته م
مـرا امـشب بخوابــم كن
رهــائي از ســرابم كـن
كويــرم من تـو بــاروني
بـه تنهــائيم تو مهـموني
تــوئي عشقم منم عاشـق
تـو عـذراومنم وامـــق
تــو گلـزاري و من خارم
تـو ماهي من شب تـارم
بـه گلهايـت بهـارم كـن
مهــي را تو حصـارم كن
مسافر
تو هستي بهــانه به هستي رسيدن
تـوئي آشيــانه به اوج پـريـدن
اگه من كـــويرم هميشه بيابــون
بكن تو اسيـرم به زنجير بـارون
به پاهاي خسته تو مهــر خـدائـي
به دستــاي بسـته كليد رهـائي
توئي يـــادگاري ز روز گذشتــه
منم انتظاري به پايـت نشستــه
توئي راه پاكم كه عشقت نشــانـم
من ازآب و خاكم تو بودي روانم
منم محو عابر تو مهمــون مقصـد
توئي اون مسافركه درب دلم زد
بيـــا اي هميشـه دلم را ربـــوده
بِكَن غم ز ريشه كه بختم كبوده
ارزوني
سخته انتظار من نگاه كن چشماي خسته منو
عوض ديدن تومي بيني اونره بسته منو
خستگي توي تنــم مهمــوني داره ميـدوني
دنياچون غموبرام ارزوني داره ميدوني
توي تنهـائي من ياد تـو مهمـون منه
ميدوني عشق توهم قفلاي زندون منه
سياهي بابخت من بستگـي داره مگــه نه
بي توبودن واسه من خستگي داره مگه نه
بارون عشق
حرفاي تو همگي شعراي نابه ميدونم
نگهت مستي اون تنگ شـرابه ميدونم
پيش من اومدنت نقش سرابه ميدوني
پلاي بين من و تو چون خرابه ميدونم
نكته هماي بختم توي خوابه هميشه
كه اميداي خوبم نقش برآبه هميشه
ميدونم هرجا برم عشق توپيدام بكنه
شاديارو تو دلم بجــاي غمـهام بكنه
چه كنم تاتو بــيائي توكويـرآرزوم
بارون عشق تواون موجاي دريام بكنه
گفته بودي اگه توغنچه گل بشي برام
من ميشم شبنموصبحهاميشنم روغنچه هام
تشنه بارون
تو خــالق هسـتي من آيت پنهــون
تو صاحب خونه من لحظه ئي مهمون
اي آتش جـاويد قــطب زمستــونم
اي چشمك ناهيد شبهـــاي گردونم
تو مژده ابري من خـاك تابســـتون
تورستـــن خـاكي من تشنه بارون
اي وقـت بـاريدن ظهــر بيــابونم
اي بر تو نازيــدن خــار هراسونم
تو شادي دلهـا من بي توام دل خون
تو مقصــد راهي بـي توهمه حيـرون
اي آرزوي خوش داني كه مجنــونم
اي كـاروان ره راه شبـستونــم
شهر چشات
قصه هاي اون نگات شعراي مستونه بود
اگه مستم چكنم تو چشات ميخونه بود
بوسـة خوب لــبات سـاقي ميخونه بود
برااين لبهاي من ساغروپيمونه بود
شب اون شهر چشات ميدونم ديدنيه
بوسـه ازگل لبات به خـداچيـدنیه
ابرويت همچو كمون بنازم اون نشونت
تیرمژگون سياه كه زدي باكمـونت
گيسويت مث شبا چه خوبه آسمـونت
دل من چواخترون بوده شبها مهمونت
تو همة خوشگلا دل من تو رو ميخواد
مژگون چشم سيات دلمـوداده به باد
توي اون شب موهات دل من زندونيه ميدونم تو گيسويت هميــشه مهمونيه
تـوي بزمـاي نگات چه دلا قربونيه نكـته توي دلت بزمـاي پنهــونيه
توي بزم آغوشت شبا تا صبح بخوابم
صبحاوقتي پا ميشم گيسوها تو بتابم
تـور
مـاهي به تور نشسته
راه گـــــريز بـسـته
غميـــن و پاي بسته
فكـر رفيـــق رســته
ماهي ببيـــن اسيـره
بـه چشمه ماهيگيــره
كمين نشسـته قـلاب
بازه دهــان گــرداب
دريا آبش گـل آلـود
صيــاده مـيبـره سـود
ماهـي آزاد ميخــواد
سكوت فـرياد ميخواد
ماهي به تــور نشسته
راه گــريــز بســــته
غمين و پاي بستــه
فكر رفيـــق رســـته
پر پر
صبـح سحــــر غروبه
خــون پاي تير چـوبه
نغـمه ها تو كمـــــنده عــربــده هـا بلنــده
مهمون ناخونده خــزون
بهار وكشته با جـنون
خزون اومــــده با تبـر
كرده بهـار و در به در
گلهـاي ســـرخ پرپرند
با پرپرا هـــم سفـرند
خـــار بيابون جـاي باغ تاريكي مهـمون چـراغ
گل سپيـــد كاغـــذيه
كنــدن گلـهــا بـازيه
صبح ســحر غــــروبه
خــون پاي تـير چوبه
نغــمه ها تو كمنـــده عـــربـده هـا بـلنـده
به من نگو
قسم به توكه دورازين دياري
به چشمونت بحالت خماري
تنها منوبه حال خود نذاري
بي تو شادي زدلم كوچ كنه
زندگي روواسه من پوچ كنه
با تو قفـل زندونم باز ميشه
لحظه هستيــم آغاز مـيشه
تو بيا قلب منو شـاد بكــن
روحـمو از قفـس آزاد بكن
قسم به تو كه قلبمو ربودي
به لحظه ئيكه عشقمو سرودي
به من نگو بياد من نبودي
فـرياد
پرنــده آي پـرنــده
تيــغ زمــون بــرنده
چنگ عقـاب صيــاد كبـــــوتـــراي آزاد
خموشه هرچه فـرياد
شيــــون جغده بر باد
شفق به رنگ گلگون
خاك سحر پر ازخـون
قفس شـــده فـراوُن
زميـــن نديده بـارون
پلهــا همه شكســته
ديــدنيــا گســـسته
سياهه روز و شبــها
سكــوته روي لبهــا
پرنده آي پــــرنده
تيغ زمـــون برنــده
مـنم
چشمون تو شبهاي من
شبگرد اون شبها منم
تنگ شرابه اون لبات
مست مي لبها منم
عشق تو شددرياي من
مغروق اون دريا منم
گلها شدي اگـه برام
خارهمون گلها منم
بارون خارتشنه ئي
توي تابستـون كـويـر
برملك قلبم گشته ئي
اي نازنين تنها امير
محسورصحبتهاي تو
ساحراون حرفا توئـي
برف فراموشي نياد
خورشيداون برفاتوئي
قفل دلم بسته شده
بر روي آواي پـليـد
خونه قلبـم مال تو
دردست توباشه كليد
هرجاشدم نام توبود
اسم تو خفتـه بر لبم
گرمي عشقت دردلم
سوزد روانم اين تبم
معشوق من تنهائي توئي
عاشق عشق تو منم
مقصودمن تنها توئي
سد رهت را بركَنِم
غم خرمني داده
آتش خرمن ها تـوئي
ديدن گلها شـاديام
خاطـرگلشنها توئي
عشق توخيمه زد اگر
بردشت قلب خسته ام
مهمون زده حلقه در
بازه دراي بسته ام
رفتي سفر امـروز اگر
مسـافر فــردا شوم
دنيا اگـر مأواي تو
سرگشته دنيا شـوم
چشمون تو شبهاي من
شبگرد اون شبها منم
تنگ شرابه اون لبات
مست مي لبها منم
عشق تو شددرياي من
مغروق اون دريا منم
گلها شدي اگه برام
خارهمون گلها منم
خنده تو
عمرمنوگرچه تبـه كرده ئي
بخت منوگرچه سيه كرده ئي
بازهنوزم هنوز برتونگه ميكنم
قلب منوگرچه توبشكسته ئي
بادگرون گرچه تو بنشسته ئي
باز هنوزم هنوز من بتودل بسته ام
من چه كنم ماه شـبم گشــته ئي
قصه صـد راز لبم گشتــــه ئي
از غم تو عاشـق دل خستـــه ام
بي توكه من ازهمه كس رسته ام
دل واســه تو كه باشـه آشيـونه
تو هم بمون هميشه توي خــونه
ياد منــو رونـده تــو از سر نكن
قلــب منــو چون گل پرپر نكن
صحبت توشــادي محفــلم بـود
مـوندن تو گـرمي منـــزلم بـود
لطف رخت لطف همه لحظه هام
خنـده تـــو اوج همه شـــاديام
با تو بودن
من ميشم پرنده ئي اگه تو گلستـونم بشي تو برام يه جنگلي نكنه بيـابونم بشـي
تو جدا از من نشي ميدوني پريشونت ميشم توهمون تابستوني نكنه زمستونم بشي
من تورو ميخوام بيا نور مه شبهام بكنم
شراب اون لباتو مهمون دو لبهام بكنم
منو از غمت بگير درد منو درمونم بكن منو توي شاديات ببر شبي پنهونم بكن
بي تو من گلشن و بوستون نمي خوام
بي تو من بهار و تابستــون نمي خوام
بي تو بودن تو كـــوير خوبه واسم پائيــز و سـرد يا مجــزوبه واســم
آتش عشق تو گرمم بكنه زمستونا گلهاي عشــق تو گلشن بكنه بيابونا
دخمه ها
توي قفس نه همنشين نه آشنا
پرنده ها قفــل زمين سر به هـوا
هواي غم تو آسمون دخمـه ها
شكنجه ها با ضربه هاي چكمه ها
توي قفس قفـل بدستاي نفس
ساقه گل به زنجيراي خار و خس
توي تله خمـوشي پـرنده شــد
كه نغمه ها سايه ها روكشنده شد
بيــا بــزن تــو اي پرندة دگر كليــد آن بال و پرت به قفل در
شكستني
توي چشات مسافر نگاهم
نگاه دلبر تو سـد راهم
توي دلم بهـــونه نگـاتـه
هواي ديدن شب چشــاته
بارون اسم توبه روي لبـهام
اگه بياد بشينــه داغ تبهام
توخونه دلم يه شب نشستي
طلسم راه بستمو شكســتي
بمون هميشه توي محفل دل
كه ِسحر خلوتم بمـونه باطل
توي چشات مسافر نگاهم
نگاه دلبر تو سد راهم
بيا بيا
هستي من هستي آب و خــاكه
تـو آب و هستيــم تــو رو ملاكه
بيا بيا كه بــي تو من هـــلاكم
تو آب و من خشكي گـرد وخـاكم
تــو راه من اميــد با تو بـــودن تو قـلب من نــام تو رو ســرودن
روان من ز حــرمت روانــــت
پـاي دلــم اســيـر گيســوانــت
چه خوبه صحبت تورو شنـيــدن
چــه خوبه رفتـن تــو رو نــديدن
نگاه بكن تو چشمون سيـاهــــم
كه ميبــري منـــو به اوج راهــم
من نميخوام زمين وكهكـشو نـو
داره دلــــم نگــار مهــربـونــو
هستي من هـستي آب و خــاكه
تو آب و هستـــــيم تورو مــلاكه
بيابيا كه بي تــــو من هـلاكـم
تو آب و من خشكـي گرد و خـاكم
قـسمت
اگه پيش من بياي ميشه زندگي قشنگ
اگه از پيشم بري دل من بهر تو تنـگ
اونكه آسمــونيه ميدوني عشــق دلـه
دل من ز ديدنت كه ميشه شهر فرنگ
اگه توي آغوشت منــو مهمـون بكنـي شهــر آغـوش مـنو تو چراغون بكـني
اگه عيــد نوروزا كه بيــام ببوسـمـت من بدونـم لباتو گل و گلگـون بكنــي
اگه من ستاره ام تو بـودي آسمـــونم
تو كه ابــري و منم زير سقف بـارونم
اگه قسمت بكنه دنيا روهمــون خــدا
من بخوام قسمت موتوروتنها بستونــم
اگه من كويرخشك توكه بارونم ميشي اگـه من بوته خار تو گلسـتونم ميشي
اگه پائيــــزه دلــم تو بهـارش بكني اگـه تو زمسـتونم تو تابسـتونم ميشي
قفل درها
نگا كن اين ره بسـتـه
نگا كن اين تن خـسته
نگاهت شادي افـزونه
چو ماه چرخ گـردونه
هــواي ايندلـم ابــره
اميد من همـش صبره
تو نور پشـت ابــرائي
تو راز قفـل درهــائي
رخ تو ماه شبــها مـه
تو نامت حرف لبها مه
شب تاريك بي فـردا
رهم باريك و من تنها
نگا كن اين ره بستــه
نگا كن اين تن خـسته
سـاحر
بيا بيا تو اي اميد تازه
كه موندنت براي من نيازه
نرو نرو تو شــــادي هــميشــه
كه تيشــه رو تو مـيزني به ريشه
نگاه تو خســته گيــامــو بــرده
خدا دلم رو دست تـــو سـپـرده
بيا بيا تـو اي همــيشه شــــادي
بـــراي من اجــــابت مــرادي
ببين ببين منـــم همــيشه زائـر
براي قلب من توئي يـه ســـاحر
دلم ربودي اي هميشــه مالــك
كه سلك توربوده قلــب سـالك
بيا بيا تو اي اميد تازه
كه موندنت براي من نيازه
بي تـو
با تو درين زمونه از چـه باكه
بي تو بدون كه عاشقت هلاكه
تو خونه دلم بمــون هميشـه
كه بي تو شــاديم تموم نميشه
بارون عشقـت بدلم اسيـــره
كه خشكـي دلم مــث كـويره
ببر منو تو محـــفل شبـونـه
كه ميكشـي تو محنت زمـونه
چشم تو آشــيونـه نگاهـــم
بستــه نگاه تو مسير راهـــم
واسه دلـم نگـاه تو حصـــاره
كسي كــليد قفــلشــو نداره
جـدائيت بـراي دل غريبـــه
بجــز تو عشق ديگرون فريبه
با تودرين زمـونـه ازچه باكـه
بي توبدون كه عاشقت هلاكه
اختر شبها
چشما تو نبند كه اختر شبها مه هـردو
لبها تو نگــو كه مستي لبهـا مه هـر دو
دستا تو شبا بذار توي دستاي ســردم
تا صبح ميدوني كه گرمي تبها مه هردو
شبها نبودن قشنگتر از اون شب چشمات
شب تا به سحر بنوشم از اون مي لبهـات
آغوش تو اون بزماي خوب محفلم بــود بوسـه از لبات هميشـه حل مشكلم بود
شبها تو خونه تو مست ومن پيمونه دستم در مستـي تو بسته دراي منزلـــم بود
اون محفل آغوش تو بــوده كام نــابم
كامت بگيرم توي شبا كه مست خوابم
اون چشم سيات جادو كنه چشماي خستم
اون برق نگات روشن كنه راههاي بستم
اون قند لبات شربت بوســه هاي شبـهام اما چه كنم كه در نري از توي دستــم
تو خلــوت خونه يكشبي كردي تو مهمون
اون شراب لبهات كه دادي به من فراوون
قسم
قسم به اون نكاهت كه اخترون شبـهـام
به گيسوي سياهت كه بوده ِسرابهام
نگاه تو چـــــراغم بيــا شبي سـراغـم زغم بكن فراغم تو ميدوني كه تنهام
قسم به اون لبـانت كه مستي دلـم بــود به ابروي كمانت كه تيغ اينــدلم بود
لبان تو شـرابم شبـــا پيشت بخــوابـم
كه ميدوني سرابم رهت به منزلم بود
قسم به لطف خالت كه دونه هاي دامـم به ياد اون وصالت كه بوده اوج كامم
خال تو كرده افسون چو قطره هاي بارون چو ماه چرخ گردون رو آسمون بامم
قسم به اسم پــاكت كه بوده مث شبنــم به تيراون نگاهت كه راه بستـه كم كم
اسم تو بس قشنگـــه دل واسـه تو تنـگه چشـاي تورنگ وارنگه دلم ربوده نم نم
نور افلاك
اي رستن خوبي اي وعده پاك
اي خلف تاريكي اي نورافلاك
اي لــذت آرامــش پاهاي خســته
اي لحظـــــه آزادي مرغـان رستــه
اي با تو هسـتم عاشق بودن هميشـه عــــشقي كه مرزبينهايت را شكسته
اي كـــاروان راز اين ابهـام هـستي
اي رهـرو انـــديشه در ابهام مــستي
اي بي توباشم تشنـه دردرياي بسته مــوج ســرابم را تو با باران شكستي
من غرق وديدم قايقم درهم شكسته
تـــو ساحل اميـد اين پلهـاي بســته
من باتوأم اي نازنين در اوج پــرواز بي تو پرو بالم به سختي چون شكسته
اي رستن خوبي اي وعـده پاك
اي خلف تاريكي اي نـورافلاك
چــرا
چرا ساقي به شبهايم لب ميــناب نيســـت
چرا اي غم درين سينه دل شـــاداب نيست
چراغ دل به خـــاموشي رخ آن مـــاه كو
چرا بردل هلال مــه ره مهــتاب نيســت
به زلف آن ســـيه گيســو دلـم آزاد كي
درآن مأوا دمي بودن كسي را تاب نيـست
به بهر توشدم تشنــــه ولكن كـام چــون
به درياي اميـــد من كمي از آب نيست
به سوكي من بخند يد م به بزمي اشك هي
زعشـق تو رســــومي ازرهآداب نيـــست
به راه تو شدم پابـند ره همـــوارهيـچ
مراهـــرگز رهائي از ره گرداب نيـست
بيا مهرم به شـــام من شب غمــناك طي
زهجر او شدم خـسته دمي را خواب نيست
بگو دلبر به اغياران دلم را جــاي نيست
كه اينخانه تو ميداني دل مرداب نيسـت
سرود افسانه عشق
من كيم آنكه بدل راز چـو من نتـوان كرد
كه درين ره كسي اعجاز چو من نتوان كرد
گرچه بــال و پر من بسته معمــائي چند
لاجــرم سائـري پرواز چو من نتـوان كرد
شكر ايزد كه منم آنكه خودش ميخــواهد
عاشقي راكه خود ابراز چو من نتوان كرد
من همان بنده عشقم كه به معشو قش گفت
كه غلامي دگر احـراز چو من نتـوان كرد
من كيم آنكه سروديست به افسانه عـشق
نغمه گوئي كه دگرساز چو من نتـوان كرد
چه تواني اگرت مالك عشقـي به يقيــن
آن توانم كه فلك ناز چو من نتوان كرد
ِسِر جهان
من چكنم زاده بدنيـــا شــدم
در گذري خسته و تنها شــدم
بهر َقـَدر آمدنم بـود و بــس
موجم و از هستي دريا شـــدم
پيش رخم بوده سـرابي كـزآن
ريب رهش محوتماشــا شـدم
هستي من بازي گردونه بـــود
گرد همان ُبرده به يغما شـدم
نيك و بـدم حاصل ذاتم نبـود
گرچه بر اين مسئله شيدا شدم
ِسِر جهـان رهـرو انديشـه ام
درپي آن عــزم سفــرها شدم
گرچه خدا بهر زمين و زمــان
ليك چو من بهر چه پيـدا شدم
گرچه كنون عمر من آخر بشد
فكر گذر عمر چو فــردا شـدم
من چكنم كز ره عشــق خـدا
بنده او عاشــــق رســوا شدم
گفت چنيـن دلبر دلــجوي ما
من چكنم رهزن دلهــا شــدم
اسرار فلك
خلـوتگه ميخـانه مستانه نگـر مـا را
جويا گر امروز ديــوانه فــردا را
اسرار فلك نگشود هـر حيـله و رنديها
دانيم كه نگـشايند راز اين معما را
هركس به رهي بودش ما هم برهي افتان
در هر گذري بيني گمگشته دنيا را
دنيا شودش آخرچـون هرگذري پايــان
ترسم ز ره آخرتا كي گذرش ما را
دربندزمان بندم بگريزم ازآن ناگه خوش عابربگذشته اين دام فريبا را
در جايگه خـانه بوديم مــن و خـاطر خلوت بگذاريمش اين گوشه مأوا را
از دوري جانانم فـــرسود دل و جــانم شاهد به كجا بيني آن رهزن دلهارا
الهـــــام
از عشــق تو يكدم غـم ايام نـدارم
مستـي ز رهت هستي بدنام ندارم
شد سلسله موي تو زنجيــر بـريــن پاي
در دام تــو انديشـة آلام نــدارم
دروقت حضـورت خوشم ازحال و هـوايت
در هجر تو بيمار و فرجام نــدارم
آرام گرفتيـــم در آغـــوش تــو عيـار
داني كه بجاي دگر آرام نـــدارم
از شعر من ايدوست مگر خـرده كه زيرا
من حكمت آن حافظ وخيام ندارم
مَخمِار شدي مست بدانم كه تـو گـوئي
جز عشق خدا مكتبي الهام نـدارم
راز دل
آنكه شبي هستـي جانـم گـرفت
دلبــر ما بود و امــانم گرفت
داد اگر جــرعه شـــرابي ز لب
بهر همان بحر روانم گرفـــت
گرچه مرا ديد و سخنهـا بگفـت
پيش رخش منكه زبانم گرفت
گشته هدر عمر شبـــابم كنـون
يا درخش عمر جــوانم گرفت
رفته سفــــر داد اميـدم به باد با سفرش گنـج گرانــم گرفت
هر كه شدش زاده بدنيـاي دون
من زغمش آه و فغانـم گرفت
دلبــر ما تا نگهـــم را ربـــود از سخـنش ِسِر نـهانم گرفت
راز دلا مگـــو كه دنـدان مـن
در پي آن گــاز لبــانم گرفت
در دو جهان مگو كه ايـدل چرا
عشق همان نام و نشانم گرفت
بنمــــا
تو بيا آنرخ جانانه به دنيا بنما
دل هر عاشــق ديـوانگي شيـدا بنما
به نگـــاهي تو بگو سر مي و مستي را
محفل ميكده با ساغري غوغا بنما
گر به ديوانگي دركوي تو شهرت دارم
عشق مارا به سر هرگَذر افشا بنما
به تلافي رقيبـان كه بلافند از عـشق كفرخودبيني اين كيش تورسوابنما
اگرت آخر شب راه ديـــار دگــري
لب لعلت به لبم از غم فـردا بنما
شهد لبهاي تو باشد شكر شهد شراب
شهد آنرا عوض تلخـي دريا بنـما
گرسرمستي مي گم شده ئي در محفل
بـٌر عاشق بدن خويش تو پيدابنما
عشق مطلق
دركُـــنج آغوشــت مــرا امشب پناهـمميدهي
فردا ز بهر توبه ئي غســــل گنـــاهم ميدهي
از چشم مي آلود تو اي خوش كه دارم محفلــي
بر ديده ام پيمــانة ئي از آن نگاهـــم ميدهي
آيم به سوي خانه ات آهسته ميبوســـم لبـــت
بيني كه هستم عاشقت در خانه راهم ميـدهي
در خلوت ميخانه ها شــــادم زنوش باده هـــا
اما تمام بوســـه ها در وعده گاهـــم ميدهي
دانم كه هستي همنشين با كهكشانها نازنيـــن
وقتي كه آئي برزميني پروين و ما هم ميـدهي
تاريكي دلهـاي ما خـــواهان انـواراي خـــدا
اما بـــدانم بي ريا در خانــقا هـــم ميـدهي
گيرم زتوعارف نشان ازعشق مطلق درجـهان
بر من نشاني از همان سنگ سيـاهم ميــدهي
فــردا شايد
گويند مرا حساب بي پــايان است
يـا نيك و بدم به آخرت جبران است
از من نبًـود هر آنچــه بود افعالـم
گــر هستي من ز هستي يـزدان است
آن سبزي برگ و خشگي خارهمي
از رويش آسمـاني بـــاران اســت
اي دست قضــا مكن مرا در بندم
كين جان و تنم دمي ترا مهمان اسـت
گفتند درين جـهان كه مائيم در و
دنيا سـنـد اساثه و احسـان اســــت
اين زجرزمان كمان ودرقوس فلك
دل بـود نشان و غم همان پيكان است
امروز نشـد درَبـٌر و فـردا شــايد
عاشق نگرد كه درَبــٌـر جـانان است
فرصــت
بنگر يار سيه موي ز آن عـزت اوست
صدهزاران ملك وحوركه درخـدمت اوست
سوي دلدارشتابم شب ودروقت سحـر
كه صفاي دوجـهان در حرم خلوت اوست
مهي ديدم ز همه مــاهرخــان والاتر
همـه كشتـند مرا حال دگرنوبـت اوسـت
ساغري همت ساقي ُبوداي باده پرست
غـم ايـام مخور تـا ره آن همت اوسـت
دَر هر ميكده بگشودم و يـاران ديـدم بشنـودم سخن خويش كه در منت اوست
ساقيم گفت نگو مستي مي را زچه بود
عجب اين نيست مي ميكده همصحبت اوست
چه بگويم ز غم ايدوست نداني تو مگر ميكشدعاشق ومعشوق كه اين خصلت اوست
ره اين مست ره خــانه جانان امشب
چه كند عمر تمام است وشبي فرصت اوست
تو بـــود
مطربا شوق دل از چنـگ دل انگيز توبود
شـور محفل ز نـواي طرب آميز تو بود
خنده ها برغـمافــلاك زدم تا دم صبـح
حافظ آوازمن از شعرخوش انگيز تو بود
آنقدر باده كشيدم كه رسيــدم دم عـرش ساقيا نوش من از ساغر مي ريز تو بود
واعظـادلق تو ما را نتوانست بفريـب كه ريا جلوة آن خـرقه پـرهيـز تو بود
گفته بودي كه كنـم تـرك خـرابات ولــي كشتن عشق خدا پند غم انگيز تو بود
اي رخ شمـع بگـو شيـوه كارت ز چه بـود سوخته پروانه ئي وليك هوا خيز تو بود
گر گـريزي نُبــود پــاي مرااز ره تو بند پاهاي من آن موي دل آويزتو بود
گرچه ديدي شده صدجاي دلم غرقه بخون
چه توان كرد برآن صد مژة تيز تو بود
گل وش
امشب اين دور فلك برسرفرمان منست كه
دلـم منتظر مقــدم جـانـان منــست
ز سر شوق حضورش شده ام شـاد و ملـول
دل ما فكرهمين حل پريشان مـنسـت
عجب اين نيست درخشان شده اين طالع ما بنگر ماه كه آن اختر تابـان منــست
حاليا خـوش ُبود اين محفـل عشـرت با او
گرچه بانقش خيالش مي پنهـان منست
گر نــدارد هــوس ميكــده امشب دل ما داند او لعل لبي برلب حيـان منست
چه نيازيست دگــر مطرب و آواي طرب
كه لب خوش سخني مرغ خوش الحان منـست
من نخواهم كه تمامي شود اين شب بخدا
گرچه خورشيدچوگوي خم چرگان منست
خوشم از اينكه درين محفل و در خلدبرين
گل وش دشت دلم ساقي سلطان منست
سخن عشق تو ايدل بِبُرُد هــوش مــرا
كه حديث نگه نوگل خندان منــست
مالك افسانه
در مسند عشقت مرا مسكين و شاهــم ميكني
گه مـالك افسانه ها گه خاك راهم ميكني
هرشب زلطف بوسه ها اي باده نوشيــن مـرا
در راز عشقي در غفـا غرق گناهم ميكني
چشمان تو همچون سبو ميهــاي ساغرها ز او گاهي نظر دارم در و مست نگاهم ميكني
اي عطرخوش افزاي هل شور و هياهوهاي دل
در آتش غوغاي دل امشب تبا هم ميكني
رفتي چو آهوي ختن داني كه از هجـرتومن ازخاطرات خويشتن سوزان زآهم ميكني
ازوعـده هاي پرجــفااي نازنيـن بيوفـا پيش ر قيبانم مرا آخر سياهــم ميـكني
گفتا نگار مه لقا آخر چــرا همچــون خــدا درآن غزلهايت مرا خورشيد و ماهم ميكني
تا شام آن قيامت
بينم به زير پـايت خورشيد آتشيـن را سـوزد زعشق رويت انديشه كن همين را
از عشق تو بدارم صد آرزوي وصلـت
از هجر تو ندارم خـواهـان كمــترين را
عيداست وخواهم ازتويك بوسه ازلبانت
رحمي ببايد امـشب گداي ره نشيـن را
پروا ندارد عاشق از دردو غم كه بلبـل
از عشق گل ندارد جـز خار هم نشين را
آورده ره نــدارد مسـكيــن بي نوا را بخشم بخاك پايت آن هندوخاك چين را
اشكم روان ازعشقت باوركن اما خواهي
شاهد بگيرم امشـب آن ماه اين زمين را
داد از دل تو ايدوست گوئيكه بي نگارم گرخاتمي بداري پـيدا كن آن نگيــن را
خوش آن زمان كه دارد ليلي بلطف ايزد
تا شام آن قيامت ديـدار نــازنيــن را
دنيا رهين هستي
مطربا گر مينوازي چنگ را باچنگ خـويش
من نميـدانم كه يــارم بـا چه بنوازددلم
آنكه ما را ميكشد در پيچ و تاب زندگي
خوش دمي مارا به كارش عالمي چون غافلم
در ره طوفان درياكارمن گر هيــچ هيـچ
كشتــي بشكسته ئي هستــم نبيـنم ساحلم
من نمي خواهم كه باشد زندگي زندان من
اي اجــل افزون بكـن پيمـودناين محملم
عشق دنيا گر نمي ارزد به يك جـو منتـي
پس چـرا دنیار رهيـن هستــي بي حاصلم
آمدش بهرم چنين پيغام از غيب و شهــود
هستيت حاصل دهد من قــائل و من فاعلم
چه خــوش
چه خوش بهردلم شيرين بيان آمــد
شراب و مـي ز جام دلســتان آمـد
نثار مقدمـــش مخلـــوق عالــم را ببايد چون گل هر بــوستــان آمـد
شدم مدهوش اين اعجاب افسونگــر
كه ديدم سوي من سروري روان آمد
روانم پر كشيــد بر عــرش الهــم
تــبارك ناگهان براين زبـان آمد
خم ابروي و مـژگـانش نگرايـــدل بقصــد كشتنت تيــر وكمان آمــد
ز بدخواهان عالم يــار سيمين تــن
چه خوش مست ودرآغوشت نهان آمد
مســلك
دو سبــــو مي بلبــم داد ز آغــوش تنش گرچه افتـــاده و مستيم ز جام دهنش
ز ره لطف وصفايش چه خوش افروخت مرا
كه نهـادش ببرم پيكر سيميــن بدنش
چو فتادش ببـرم قامتش از شعلـه خـويش
دل وجان مست شد ازرايحه سوختنش
به گنهكاري مـا بهـر تلافــي آن يــار
ميزد آتش بتنـم با تن بي پيرهتــش
هر دم آمد ببرم گفتــه ام از بهـر جزا بار الهي بنگر مسلـــك آتش زدنش
ِسِر كار
مرا در خاك و خون غلطان نمود آخـــر
دل ديوانه را حيران نمــود آخـر
براي صيـــد ما صيـــاد خــوش خـالم
كمند گيسويش افشان نمود آخـر
ندانستم چـرا رســـوا نمـــود عشقــم اگر چه عشق خودپنهان نمود آخر
بجاي مي شــرنگي داد و گفتــا نــوش بنوشيدم چو آن مهمان نمود آخـر
شبي تيـــري رهــا بنمــود و ميـدانـم به قلب عاشقم مژگان نمود آخـر
بوصــــل عشـــق او هر جــا روان اما مـــرا آواره دوران نمــود آخــر
ز ِسِر كار دلبــر كــس نبــود آگــه مـــرا افسانه ات گريان نمود آخر
ُحسـن او
نگــار ما لبي شيــرين بيـــان دارد
درون گفته اش ِسِري نهـان دارد
بلطف حسن روزافزون رخســـارش
هزاران دل اسيـــر گيســوان دارد
به سرو قــد خــود نازد پريــزادم
چه ميبايد كه او سـروي روان دارد
حديث عشق او گفتار ما هـر شــب
كه درهرنكته اش صدداستان دارد
گمـانم راز او درعـــرش والا است
كه نقشش را دل هر آسمـان دارد
نگاهش ميتــراود نغــمه ها جــانا چوگوئي آن نگاهش هم زبان دارد
به مژگان و هـمان ابروي او منــگر
كه ناگه شيوه تيـــر وكمـان دارد
نشــايد قيمتي را ُحسن او امــا
تو دانـي ارزش ملك جهـان دارد
خطــا
پرواز كنم سـويت برروي هـــواامشب ازشوق تـو بي پرواجانم به فـداامشب
جـانانة عشـاقي بيمــارم و ميخواهـم
گيرم زتومعشوقي يك جرعه دوا امشب
در پاي تو افتادم بنـگـر رخ بيمارم
اشكم شده سيلابي از بهر شفـا امـشب
از سكرنداي تو در عرش هيـاهوئيسـت
از غلفله ها هستـم مدهوش ندا امشب
سلطاني و رحمـاني شـاهنشــه شاهــاني بردرگه درگاهـت آمده گـدا امــشب
خون دلم از ديــده خـواهم بتـو بنمــايم تا باز همـي بينــي دريــاي وفا امشب
از مهـــر تو اعجـابم ديــوانه و مجنونـم تا شام ابد دارم افسـون تــرا امــشب
ساقي توبرانگيزم ازمـي قًدُر است گويــا تا صبح غزلخوانم از عشق خدا امشـب
برشمع بزن عاشق صدشعله بجان خويش
هـرگز نكني يكدم پروانه خطـا امشـب
شب خيز
از رفتــن تو يـارا ديــوانه و زارم من
جز ساغر لبهــايت پيمـانه نـدارم مـن
نوشم ره نوشي كن از باده و ميهـايت
از مستي لبهــايت داني كه ُخمارم من
بازا و شرابم ده از حجر تو بيمـــارم
آخرچه كنم جانا مي خورده زيــارم من
بردي دل ما هر شب اينبار چو ميايي
اميال دل خود را بر خدا سپـارم من
اي شوخ دل انگيزم غمها بدلم خارند
از آتش مهـر تو آتشـــزن خــارم من
گفتيكه بروشب خيزشبهاي دگرآيـم
باشد ولي داني تو لحظه ها شمارم مـن
همـاي ره
ايكه همـاي رهـي راهي تــارم مـكن
در ره بخت سيــه يكه سـوارم مكــن
گرتو بيائي َبـَرم عاشق عشقـم كنــي
هـرچه بخواهي بكن عــاشق زارم مكن
كار من ازعشق توكارجنون است وبس
تا نشدي همچو من عيب به كارم مكن
گرچه رقيب مرا غنچه و گـل ميكنــي
پيش گل كاغـــذي بـوته خــارم مكن
كوه غرور مرا گرچــه تو بشكسته ئـي
بشكن و امـــا دگر گرد و غبــارم مكن
گر كه خزانم تر است شكوه مرا نيست
ليك خزان را درين فصل بهـارم مكن
دام نهادم رهت گشته دل خــود اسير
گر نشدي صيد من ليك شكارم مكن
گرچه بخواب آمدي درشب هجران من
در پــس بيـداريم ترك ديارم مكن
گر شده ايندل اسيراز غم هجـر نگـار
باز نگو اين سخن توي حصـارم مكن
حال دگرگونم
بينم ترادرخواب كي كي ديده ام درخواب شد
از بهر ديدارت دلم اي نازنين بي تاب شد
بهتم ز كار خويشتن از نيك و بد مبهوت هي
حال دگرگـونم اگر انــدر ره آداب شــد
اخلاص در پنـــدار چند چندي اگر ابهام شد
راهم اگر در اين گذرناگه ره گرداب شــد
غم در درون آيد همي تاحـال خــوش را بازطي
هرگز نديدم مستمر حال دلم شـاداب شـد
ديدم به بيداري ترادرلحــظه هاي گم شدن
پيدا شدم در رازها چون ديده ام پرآب شد
در اين شب تاريك ره شد تجربه حاصل چنين
با ديدنت اي ماهرومقصد شبي مهتاب شـد
از جان و تن خواهـم گذراين روزگاردرگذر
بر جان ما چندي دگر زندان پر قلاب شـد
طـامات
جامــه نيكنــامـي در دو جـهـان نپوشي اگــر بتو نيــازي در ره آن نكـــوشي
كه گفته است خـدايم اغيــار راه مـــائي زبـاده محبت جامي بكــس ننـوشي
از دام پرمكـافات اي دل شكــن نبــاشي يــكدم رها اگر برافتادگان خـروشـي
اي زاهد ريــائي كفـر تــو را حــذر بـاد زهد ريايي خودگربرهمه كس فروشي
خصم تواي مخاصـم آخــر جــواب دارد گـرچه همي بدانم بانگ جرس بگوشي
جاهل توازجهالت جهلت به كــس نمائي
در پيــش علم عالم نايد چنين چموشي
در مجلســي شنيدم طامات يـك ريـائي
گرچه به پيش نادان دانم توهم خموشي
سپس
من اگر مستم و مست هستمي باده پرست
بنگر اين كف دست ره مـــن نـي به هوس
من اگر بودم و بـوداجل آخـر بر بود
بنگر طاق كبودهر كجــا بــر همــه كس
من اگر شادم و شادلحظه ئي ني كه زياد
بنگر سرعت باد عـمر مـن يك دو نفـس
من اگر بردم و برد اوامانت به سپرد
بنگـرآنچه كـه مـردره پـيش يـارهپس
من اگر تارم و تار ز غـم مردم زار
بنگر ابر بهـار بهــر جان از پي خـس
من اگر يارم و يار بدل خصـم ونگار
بنگرهمـدم خار همدمي باشد و بـــس
من اگرهستم وهست به رياضت به نشست
بنگـر مسند شســت ره ابهــام سپـس
من اگر ماتم و مــات ره تحقیق چوذات
بنگر بازي پات مـزه اش بوده چوگس
مطرب
ساقيان در محـفلي بزمي بدلهــا ميكنند
با غـم دنياي دل هر شب مدارا ميكنند
مطربا امشب بيا بزمي بيـاراو ببيـن
حوریان ازاین طربصدشوروغوغامیکنند
گر نظر برآسمان يكدم كنند اين لوليـان قدسيان عرش هو افسون و شيدا ميكنند
واعظان در منبر و هر ناصحي صدر رواق
خويشتن را پيش ما خـلاق دنيا ميكــنند
كافري در كعبه بوداما نبودش يـاوري
مردمان اهل دل جـانانه پيداميـكننـد
باجلاي شعله اش دل مي ربودآنشمع وليك
بلبلان بوالهـوس پـروانه رسواميكننـد
گر شنيدي بي ريـا با يك نگه سر ميدهند عاشقان باجان ودل اين تحفه سوداميكنند
در جهان عاشقي مقصــود ما آنست بدان
كي شنيدي عاشقان ترك خدا را ميكنند
شعله ها برجان من مطرب توميداني فقـط خوشگلان خوش نوا اين شعله برپاميكنند
عشق خروشان
دوري ز تــو جــانانه دلهـانتـوانــم
بي روي تو بـزمي ره دنيا نتـــوانم
چــويا مشــو امشب ره ميخــانه نرفتــم
تنها ره آن ميكده غوغـا نتـــوانـم
اميد من آنســت كه آن لــعل لبــت را آنقدر ببوســم كه تمنـا نتــوانــم
در مذهب تو سلك دگــر را نپــذيـرم
شك نيست كه سوداي فريبا نتوانم
گفتي كه بانديـشه سفــر دارم و لكـ ن يك لحظه تحمل غم فـردا نتــوانم
يا رب تو نگهدار گلــم باش درين دهـر داني گل زيبـاتري پيــدا نتـــوانم
ساحل ُبود اميد من اي عشق خـروشان
هر چند گذر از دل دريــا نتــوانم
مغروق شدم اي دل ســودا گر مفتــون
گفتي تو به من ترك خدا را نتوانـم
افســانه دل
دريـن مســتانه دل جـانانه ئي دارم
گهي شمــع و گهــي پروانه ئــي دارم
بيا سـاقي بـدل مي كـن مئـي نـابي
كه در اين سينـــه يك ديوانه ئي دارم
دلم شيــدا و هم پيمـانه اش يـارم
ز حالـــش شـاهد فــرزانـه ئـي دارم
فغان از آن نواهاي سحــرخيــزش
لـب خنـــدان دل گريــانــه ئي دارم
وصال وعده را هرگـــز نميخــواهد
به نقــــدش حاضر مستـانه ئـي دارم
دلم گويد مگر يكدم سخـــن بـا او
كه خودبهرش چه خوش افسانه ئي دارم
چرا جــانا دل شــوريـده ئي داري
بيا مـن ساقيـم ميخـانه ئــي دارم
نتــوانم
شكوه از گــردش گـردون دگـر نتــوانم
سخن از عهد دگرگون دگر نتـوانم
گريه ها كردم خون شدرخ هر چـشم ولي
گريه با ديدة پرخون دگر نتـــوانم
ليلي از بهر وصـالش بخــدا گفت شبــي
طاقت دوري مجنون دگر نتـــوانم
بوسه ات سوخت لبم ايكه دريغ است مرا
بوسه از آن لب ميگون دگـر نتوانم
شده لبريز مي عشــق تو افسوس به دل زفزوني ميـش افزون دگـر نتــوانم
منت ما ز خـدا بــود مگــو رو ره پسـت خــواهش ازحاتم وقارون دگرنتوانم
ديــده ام كشتــن كـام دل مستــان اما ديدن كشتــن مجـنون دگر نتوانم
اول ديدار
از غمش عمـر جواني همه را باخته ام
دررهش جان و دل و دين همه انداخته ام
گرچه آشفته وحيران شده ام سخت ولي
ِشكوه از كس نتوانم همه خود سـاخته ام
ز پـريشانـي دل گشته رخم زرد چنان
كه در آئينه رخـم ديــدم و نشنـاخته ام
دلبرم گفت كه با صـد مـژه و تيـرنگاه
به جهان دل تـو يكشبــه من تاختـه ام
به نگاهي بزديم نـرد همان عشـق ولي
غم مستانــه او بردم و دل بــاختــه ام
از همان اول ديــدار بدانسـتم خويـش
كه من آن تيغ غمـش را بدلم آختـه ام
اگر بودم
اگر بـودم همـاي بخــت و اقبــال سيــاهي را ز جـــانها ميزودودم
چه خوش بودم بجاي ِسِر هـستـي
كليـــد اين معمـــا مـي نمـودم
اگر بـودم خـــدائي بهـــر مردم
ره غمـــها ز دلهـــا مـي ربـودم
چوخوش تربود ِمي من نغمه عشق
هميشه پيك شـــادي ميسـرودم
اگر بودم من آن جـــانانه خـويش
شبي را پيش مهمــان ِمي غنودم
گنج والا
چه خوش دارم صفاي عشق مجنون را
كه ميجويم ره اسرار و افســون را
گهي خود در بهشت و آسمـان بينــم
كه ميبوسـم لب لعل چوميگون را
ميـان ديــر و دل با عطــر گيسويش
ببندم عهـد و پيمــان دگرگون را
كسي نگشــوده راز مـــا ز مستيهــا
بجــز خال لب افتاده بر خـون را
ز شوق ديدنـش اشكــم روان امشب
كه سيلش ميبرد يكباره گردون را
تــرا ديدنــد خلايق نغمه ئي سر كن
نوازش بايد اين دلهاي مفتـون را
هــــزاران گنــج والاي تــــرا دارد
اگر عــاشق ندارد گنـج قارون را
ساقي مستانه
تا كــي ز برايــم شود اين نـاله تـــرانه تا كي بدلم غنچـه انـدوه جـوانـه
تا كي شود اين عاشق ديـــوانه ِمي آلـود
ازدست تو اي ساقي مستانه فسـانه
بگشاي تو ســاقي در ميخـــانه به لطـفت تا كي بكنم اين غـم جـانانه بهــانه
تا كـــي بكنـم شكــوه ز دوري وصــالت
تا چند كني فـاصله كــوتاه زمــانه
بگشــاي در خــانه كه اميــــد تـو دارم
تا كي شود اين ديده بسي بردرخانه
عاشق ره عشق است ورهش نيست تمامي
تا شام ابـد ِمي بدهي نيست روانه
نگــار
من كيم آن بركه ئي در سبــزه زاري
يا كه مردابـي كنــون در شـوره زاري
دل كويري گشته از هجـــران بـاران
آنكه روزي بــاغ گل در سبــزه زاري
خستـه ام از ســوز و انــدوه خــزانم
يــاد روز شــور حالــي در بهـــاري
آن غـــرورم قله ئي در كوهســاري
اين زمان چون سنگـلاخي دركنــاري
بــوده ام محــو نگاهي در شبــابــم
گرچه آخــر گشته ام محـو غــباري
ريگ داغــي در ســرابي شد اميـدم
آنكه بـودش سبـزه ئي در آبشــاري
گرچـه بـودم جنگــلي در كوهپــائي
هستـم اكنـون شوره زار پـرزخــاري
من كيم آن عاشقــي در راه جــانان
او كه ميــداند شود بهـــرم نگـاري
به طبع نكته ها
ز شمـــع روي تو پــروانه ها شيــدا
كه نورش ميكند فـرزانه ها شيدا
لبت ميناي مـي فــام است و ميـدانم
كند در ساغري پيمانه ها شيــدا
گهي خوش گه ملــولي تو چـه ميبـايد هزاران شيوه ات جانانه ها شيـدا
نديـدم عـــاقلي ميخــانه ميجـــويد
كه بودش در ره ميخانه ها شيدا
اسيــرم اي بـــت عيــار ميخــواران
كمندت ميكند مستانه ها شيـدا
سخنهـاي تو در هــر محفــلي باشــد
زوصفت عاقل و ديوانه ها شيـدا
مگــو شــاعر حــديث راه شــيـدائي
به طبع نكته ها افسانه ها شـيدا
گمراه پيدا
من عــاشق آن روي زيبــاي توأم
آشفته ام مستــانه شيداي توأم
اي شمع دل آتش زدي بال و پـرم
پــروانه ام افتاده در پاي تـوأم
نوشــم ز لبهــاي تو مي ساقي بيـا ميخواره ام مخمور ميهـاي توأم
در محفلي بزم دلـي غوغــا تــوئي ديوانه ام رسواي غوغــاي توأم
از عشق تو من ميگــدازم عاشقـان
گر آتشم معيار گرمــاي تـوأم
عكس رخم چو قايقي در چشــم تو
گمگشته ام مغروق درياي توأم
در لعبتـــان پيــدا نمودم لعبتــي
آواره ام گمــراه پيـداي تــوأم
در عاشقي گفتـم شبــي اســرار تو
آري منم حــل معمـاي تــوأم
گفتي مرا شــاعر ولي بشنــو ز من
گر شــاعرم الهـام آواي تـوأم
تبــارك
مهمــان تــوأم امشـب ايسـاقي دلدارم مـي ريز ز لبهايت براين لب ميخوارم
خونشد دلم از عشقت مژگان تـو ميـداند
در قلب پراز خونم عشق تو نگهـدارم
آتش زده ئي دل را با چشم سيـه ناگــه با كام خودت لطفي كن ايندل تبـدارم
از آتش رخسارت اي شمــع تو ميـداني
همچون دل پروانه گنجينــه اســرارم
ديدارتومشكين موروياي دل انگيزيست
در خواب كن اي زيبا اين ديدة بيدارم
با غير نيـاميزد هر عـــاشق ديــــوانه خوشحــالم ازيــن بابت بيگانه اغيارم
بشنــو تو زليخا را با ديـــدة خود گفتا اي يوسف كنعاني عشق تو خريــدارم
گر گنجي و گر قصري هـرگز نبودما را
بازا كه درآغوشم از بهـر تو جـا دارم
مستي من ازرويش يارب شده ئي شاهد
گفتي تو تبارك را برخوشگل عيــارم
هر شب بتو ميگويم كو وعده وصل تـو
از بهـر دل زارم امـشب نكـن آزارم
بزم رنگين
ساقيا بهر خدا امشـب بباليــنم بيــا
با سبوي پر دوا در خــواب شيرينم بيــا
شد هواي تو مراانديـشه خواهـان تو
خواهمت اما تو هم در قلب خــونينم بيا
شب نشينهاي ما بزم نهان نكته هـا
يكشبي اي مه لقــا در سلك آئينم بيـــا
گركني ناگه جفا گويم بتو اي بيـوفا
ازغمت كشتي ولي درسوك غمگينم بيــا
گفته بودم باخدا هستم اسيرخاك تو
از رهم آمدندا در مـاه و پــروينـم بيــا
با لب گلگون خود باآن مي عنا بيش
گفت امشب در غفا در بزم رنگينم بيــا
هوش مدهوش
چه افسون و قشنگ ومهــرباني تو
چه محبوب و چه زيبا دلستاني تو
شـدم محــو تماشايت ندانستــم
تو ساحر بودي يا از عاشقــاني تو
روانم سوي تو هــر جادرين دنيـا
چه ميبايد گمـانم ساربــانــي تو
بدون تـو نبـودش محفلـم شـادي
به هربزمي چه خوش جاناعياني تو
شبي عشق و شبي ديگر صفائـي را
بدل دادي و سر هــر نهـــاني تو
مرا شهـد و شـرابي را نمي بايــد چه حاجت شوخي وشيرين لباني تو
حديث انجمـن بودش ره عشقـت
كه الهــام زبـــان شــاعراني تو
بديدم نقش دنيــا را به چشمانت
بجرأت گريمش جـام جهـاني تو
دلم خونين ز مژگـانت ولي گفتـم
تو مژگاني چرا تيــركمـــاني تو
شراب عشـق و مسـتي آفريني تو
كه ُسكري و صفاي هر رواني تو
نوايت صـوت عـرش كبريا مـاند
كه دانم عارف ساحر بيـانـي تو
دلم روشن نمودي از رخ ماهـت
اگر چه اختـر هــر آسمــاني تو
نديدي هــوش مدهوشم دمي يـارا
مي لبهاي تو نوشـد چه دانـي تو
ميكده مكتب حق
آيـد به ســرم مســتي محسور خدايم
گر ميكـده مكتـب حـق را بگشــايم
اميــد من آنسـت خــدايا زره لطـف خـواهي كه شبي بردَرِ درگاه تـوآيـم
دانــي زره شــوق تو يا رب ره ديـدار يك لحظه درين دهر فنــاخيز نپـايـم
آيـم به ره عــرش تو از هجــر بگـرم تا اين غــم ديرينـ ز قلبــم بـزدايـم
تا شام ابد لطـف تو دارم بدل خـويش افســوس ازين كي زخجالت بدرآيـم
بيمارم ديدار تــو خواهــم كه طبيبـي درمـان من آنست وهمين است دوايم
عارف تو بگو از سخن عشق كه شــايد اســرار فلـك راز نــوايت بربـايـم
بحر گمان
ايكه نگارم شدي دشمن جانم شدي
دل زكفم برده ئي سر نهانم شـدي
عمر فنا رفته ام از غم تو بود و بس
باعث ناكامي عمر جوانــم شــدي
درره پرپيچ خم مقصد من خانه ات
جز تو ندارم كسي مهر روانم شدي
درصدف زندگي ديده گوهرها وليك
جز تو نخواهم دگر ُدرگرانم شدي
شعر من آكنده از نام تــو و يـاد تو
مـن چكنم اي صنم ورد زبانم شدي
رهرو انديشه ام سوي تو بودش همي
در غم و در شاديم بحرگمانم شدي
جنگل عمر مرا هستي فصل تر است
گـاه بهـار و گهي فصل خزانم شدي
گرتو فسون گشته ئي از پي گفتارمن
از سخن عشق خود مهر بيانم شدي
بحــر ناياب
بيا ساقي بده جام از مــي نابـي
چه خوش امشب اگر ما را تو دريــابي
به عشق آن سيه گيسوگرفتارم
چو شبهـائي كه در زنجــير مهتـــابي
بگو عارف ز راز آن خـداوندي
شــوم تا من رهــا از كام گــ+ردابــي
نگو جانا چراماتم كه ديـدم من
ترا خوشگل شدم مبــهـوت اعجـــابي
همه دنيا نمي ارزد كه غـم آيد
بـــرد از دل هــواي خــوب شــادابي
كشي مارابه هرسوئيكه رفتي تو
منــم جــوئي بســوي بحـر نايابـــي
برو ايدل به آنجائي كه ميـداني
فــرو دارد شــررهـــاي تب و تــابي
Subscribe to Posts [Atom]